نتایج جستجو برای عبارت :

من می توانم به جای اشک، برای خودم چای بریزم.

من می توانم به جای اشک، برای خودم چای بریزم. به جای گریه، تحمل کنم! بجای غصه، بستنی بخورم. و به جای تو، بالش را بغل کنم. تو چه می کنی؟ به جای موهایم، چه را نوازش می کنی؟ به جای دست هایم، چه چیز را می گیری؟ و به جای قلب خسته ام، چه...
انشای بسیار زیبای یکی از دوستام، حتما بخونیدش!
مستی به وقت نیمه شب
درست در تکاپو برای یافتنی اوجی دردناک برای این سری که گرمای پرواز بر فراز نوشته را بال بزند و بعد در نقطه ای که انتظارش را ندارید با ترس سقوط آشنا کند.

ادامه مطلب
#محمود_درویش می فرماید:
من آن عاشق نگون بختم
که نه می‌توانم سوی تو بیایم 
نه می‌توانم به خودم برگردم
قلبم علیه من عصیان کرده‌ است.
+اینکه میگه نمی‌تونم به خودم برگردم نکته‌ مهمی هستش، آدم بعد از آشنایی با بعضی‌ها نمی‌تونه به خود ِ سابقش برگرده، حتی دلت برای آدمی که قبلا بودی هم تنگ میشه اما کاریش نمیشه کرد، به قول حضرت #حافظ:
"دلا بسوز که سوز تو کارها بکند"
بسم الله
به گمانم باید کمی بیشتر به خودم احترام بگذارم.
برای وقت هایی که نمی توانم کار کنم
برای این روزهایی که زیاد درد می کشم
وشب ها در کابوس هایم خودم را قطعه قطعه می کنم
باید به خودم و احساسم احترام بگذارم
به آرامشم.
به اینکه مجبور نیستم کارهایی را که از حد توانم فراتر است انجام بدهم.
احساس بی ارزش بودن می کنم
فقط به خاطر تو...
فقط وقتهایی که تو مرا تایید نمی کنی...
فقط برای اینکه من توی زندگی ات جایی ندارم.
این روزها همچنان درگیر پایان نامه ام
داشتم معرفی کتاب از دو که حرف می زنیم از چه حرف می زنیم نوشته ی هاروکی موراکامی را می خوندم. راستش یک توپ انگیزه درونم ترکید و دلم گرم شد که می  توانم نویسنده ای مانند هاروکی موراکامی بشوم. (غیر ممکن وجود ندارد یادتان نرود) موراکامی هم دیر شروع کرد ولی پرقدرت.
من هم می توانم. می دانم که می توانم اگر...ولش کنید اصلا همین اگرها پدر آدم را در می آورد. خودم به خودم می گویم که اگر کار انجام بده هستی خوب انجامش بده. اگر...بازهم این اگر لعنتی! 
انجامش می ده
در اتفاقاتی که برایمان پیش می آید و نتایجی که کسب می کنیم ، آیا صرفا خودمان تاثیر گذار هستیم یا صرفا بقیه؟
قطعا گزینه دیگری هم که می تواند خیال همه مان را راحت کند این است که هم ما و هم بقیه. 
 
ولی یاد گرفته ام که وقتی یک اتفاق را به چند نفر نسبت بدهم آنگاه هیچ نتیجه درستی نمی توانم بگیرم. پس ترجیح می دهم که اگر اتفاقی می افتد و یا چیزی پیش میاید حتما نتیجه کار خودم بدانم و نه کسی دیگر. خب مشخص است که صرفا من تاثیر گذار مطلق نبوده و نیستم ولی بی شک
گاهی کار اشتباهی می کنی و پشیمان می شوی. شاید راه جبرانی باشد برای جبران این اشتباه. اما گاهی این اشتباه را تکرار می کنید. بارها تکرار می کنی. در این صورت چطور ممکن است راهی برای جبران اشتباه وجود داشته باشد؟
دلم می خواهد به او بگویم من را ببخشید به خاطر تکرار اشتباهم. ناراحت نباشد به خاطر ناراحتی که من برای او پیش آوردم. می دانم اشتباه می کنم. می دانم آخر هر اشتباهم به بد سرانجامی می رسد نمی دانم چرا هی تکرارش می کنم. امیدوارم او انقدر بزرگوار و
اینكه سلاح فروخته شده دراثرتعویض محل فروش یامدت زمانی بالاارزش بالایی میافت برای دونالدوحشت آفرین بود.
اوهمیشه ازیادآورشدن عبارت كاغذفاقدارزش واهمه نداشت.معاهدات اسلحه وغیره بیشترزیان نصیبش میكردند.
امكان داشت كشورهاسلاح هارامهندسى معكوس كنند.ازآن جهت تحمیل قوانین استفاده كنندیاازآن بعنوان جانشین طلاودلاراستفاده كنند.
فكراوسراسرسودآورى نداشت دركل بروزبودن همه سلاح هادركشورهاراخواستارنبود.
چند باری خوره‌ی نوشتن به جانم افتاد اما کوتاهی کردم. دارم با دست‌های خودم عمرم را تلف می‌کنم. توی این گوشی لعنتی دنبال چه چیزی می‌گردم که مدام توی کوچه پس‌کوچه‌هایش پرسه می‌زنم؟! آمدم پست دیشبم را تکمیل کنم. اما به خودم که نمی‌توانم دروغ بگویم! نمی‌توانم عزیزانم! الان نمی‌توانم درباره‌ی این برف کوفتی بنویسم. باز هم در خوردن قرص‌هایم کوتاهی کرده‌ام. باز هم تپش قلب دارم. باز هم مغز و بدنم دچار شوک می‌شود. علائم سرماخوردگی دارم. از دست‌
دو تا سوال پیش میاد:
اولا چه چیزی تعیین کنندهء دوستی و دشمنی آدم ها با ماست؟ تصورات ما دربارهء آنها یا رفتارهای خودشان؟ با در نظر گرفتن اینکه تصورات ما می تونه اشتباه باشه می تونه تحت تاثیر اطلاعات غلط محیط یا بی توجهی خودمون باشه. 
 ثانیا این رفتاری که با ما کردند مسلمان با مسلمان میکنه؟ من هیچی؛ اگر انسانند لابد وجدان دارند، اگر مسلمانند لابد خدا و دین دارند، آیا وجدان انسانی یا خدای مسلمانها گفته بود حق دارند با مسلمان دیگری نه، با آدم دی
الف.
 سلام.
  نمی‌توانم تصوّری داشته باشم از این که اگر سرگذشت تا به ام‌روزم را برای منِ پارسال‌م تعریف می‌کردید چه واکنشی نشان می‌داد. راست‌ش به غایت غریب‌ست. و زنده‌گی مگر هم‌این تجربه کردن‌ها نیست؟ هم‌این که نمی‌توانم برای سالِ بعدم تصوّری داشته باشم مگر هیجان‌انگیزش نمی‌کند؟ راست‌ش قضیه این‌جاست که من نمی‌دانم چه می‌خواهم بکنم. درگیر این بی‌هدفیِ مزمن شده‌ام. خسته شده‌ام. از کار دوّم هم درآمده‌ام. بی‌پول. بی‌هدفِ درست و م
به خوبی می توانم تاثیر خود مراقبتی های این مدت را روی خودم ببینم. بعد از سیل اتفاقات بدی که رویم سرازیر شد امروز بعد از مدت ها احساس کردم آفتاب کم جانی افتاده است روی زندگی ام.
وقتی کم کم می توانم نتیجه ساعت ها کار کردن روی پروژه های مختلفم را ببینم، لبخند بزرگی روی صورتم نقش می بندد. وقتی بعد از آزمون و خطاهای زیادی که در این یک سال داشتم بالاخره در برخی زمینه ها احساس می کنم به چیزهایی که می خواستم رسیده ام و به برخی دیگر نزدیک شده ام ^_^
* اومده
چقدر از خودم ناراحتم. از خودم می‌پرسم که در سه سال گذشته با خودم و زندگی‌ام چه کرده‌ام و جوابی ندارم.
در گروه پنج نفره دوستانم حرف می‌زنیم و همه چیز قاطی می‌شود و حرفی را به دل می‌گیرم. اشکم سرازیر می‌شود. بیشتر از پیش درمانده شده‌ام و می‌پرسم با خودم چه کار کرده‌ام؟
نمی‌دانم.
نمی‌دانم.
اشکم بند نمی‌آید. کاری از دستم بر نمی‌آید. رهایش می‌کنم که سرازیر شود. یخ می‌کنم. سعی می‌کنم به خودم مسلط شوم. کمی صبر می‌کنم، سرخی و تورم صورتم کم می
تک‌تکِ سلول‌های بدنم تمنای نوشتن دارند، اما دستم به نوشتن نمی‌رود. سال‌هاست که می‌خواهم داستان بنویسم، ولی هیچ‌وقت عملی نشده است. حتی به‌طورِ جدی هم برایش تلاش نکرده‌ام تاکنون. بهانه پشتِ بهانه. دوباره احساسِ می‌کنم کلمات و نوشته‌هایم بی‌مایه شده‌اند، که موضوعِ نگران‌کننده‌ای‌ست. من هیچ‌وقت یاد نگرفتم که به اندازۀ کافی مغرور باشم و به خودم احترام بگذارم و برای بودن‌ام ارزش قائل باشم، و می‌دانم اگر همچنان پیش بروم، حتی بازنده
روز های خوبی نیستند. از خوابیدن می ترسم و از بیدار شدن بیزارم. احساس میکنم زمان با بیشترین سرعتی که می توانم تصور کنم در حال گذر است. قبل از اینکه به خودم تکانی بدهم روز ها و هفته ها گذشته است. برای برقراری یک تماس برنامه ریزی می کنم و وقتی به خودم میایم چند روز از موعد آن گذشته است.
من می‌توانم تمامِ مردم شهر را دوست داشته باشم، چون معتقدم که آدم ها هیچ‌کدامشان بد نیستند؛ فقط با هم فرق دارند.می‌توانم صمیمانه و از تهِ دلم برای همه‌شان، فارغ از هر جنسیت و سن و نژادی، خوب بخواهم.گاهی حتی به سرم می‌زند کار و زندگی‌ام را گوشه‌ای رها کنم، دلم را به خیابان بزنم و فکری برای دل‌های گرفته از روزگار و بغض‌های فروخورده‌شان کنم. هرچند می‌دانم که شاید زورِ مشکلات و دردهایشان بیشتر از من باشد، یا اینکه تنهایی کاری از پیش نخواهم
راستش را بخواهید فرار می‌کنم. از خودم فرار می‌کنم. از نوشتن فرار می‌کنم. از روبرو شدن با دیگران فرار می‌کنم. از انجام دادن کارهایم فرار می‌کنم. پشت گوش می‌اندازم‌شان. اعصابم خط خطی شده. حوصله‌ی هیچ‌کس را ندارم. دلم اتاقم را می‌خواهد. دلم سکوت مطلق می‌خواهد. دلم تنها ماندن برای ساعت‌های طولانی می‌خواهد. همان‌طور که قبل از این هر روز تجربه‌اش می‌کردم. نمی‌دانم از دست این همه جمعیت به کجا فرار کنم. نمی‌دانم کجا بروم که کسی حرف نزند. کجا
   چند روز پیش ها داشتم فکر میکردم اگر یک روزی توانستم در زمان به عقب برگردم، چه چیزی را همراه خودم بیاورم که بقبه ابن قضیه را باور کنند؟ آن اتوبوس کوچک مدرسه موشها را با خودم بیاورم یا آن عروسک پارچه ای دماغ کوچولویی که شبیه آنابل اصلی بود یا آن بشقاب و کاسه ی بزرگ سفالی که نقش چند سوار کار در حال چوگان بازی کفش نقش بسته بود یا اصلا یکی از بشقاب های ملامین مان که پر از برگ های سبز بود؟ آخرش به این نتیجه رسیدم که هر چه بیاورم باور نمیکنند. بهتر ا
خیلی وقت است که مستقیم حرف نزده‌ام و طفره رفتم و حرف‌هایم را پیچاندم دور خودم؛ طوری که گاهی خودم هم یادم می‌رود منظورم از گفته‌ها و نوشته‌هایم چه بوده؛ گاهی این حرف‌های پیچ‌دار گردنم را می‌گیرند و آن‌قدر فشار می‌دهند که دیگر نه می‌توانم حرف بزنم و نه گوش دهم. حرف‌هایم دیگر مهم نیستند...
بعضی روزها نمی‌توانم تمرکز کنم. نمی‌توانم گوشی را کنار بگذارم. نمی‌توانم سر وقت به کلاسم برسم. حتی برای دیر رسیدن دلهره نمی‌گیرم. نمی‌دانم عقل و حواسم به کجا پر می‌کشند اما خوب می‌دانم که سر جایشان نیستند. امروز سر کلاس انگار تازه روشنم کرده بودند و هنوز ویندوزم بالا نیامده بود. گاهی من، من نیستم و نمی‌دانم که کیستم. من عادی نبودم و از پس تمریناتم برنمی‌آمدم. از علایم اضطراب فقط بالا رفتن دمای بدن و عرق کردن را داشتم. ناراحت شده بودم و مر
دارم به رکوع نمازی می روم که نرسیدم به جماعت اقامه کنمش. در گیر و دار این فکرها که امروز چه کرده ام که ... پرت ِ صحبت های امام جماعت قرآن دوست قرآن شناس مسجدمان می شوم. دارد از سوره طه می گوید. دوباره از موسی و خدایش ... ناگهان در رکوع حس می کنم آنقدر بی رمقم که نمی توانم خودم را به سمع الله لمن حمده برسانم. دارم فرو می ریزم. تمنا می کنم که مغزم گردش خون را به پاهایم برساند و سرپا شوم و سرپا می شوم و ... 
نماز تمام می شود و گره می خورم به چشم های زنی که دا
من راه‌های خودم را برای مواجهه با دردهام دارم، همانطور که هر آدمی. اما وقتی هیچ کدام جواب نداد پناه می‌برم به حمام. حمام کمد کودکی‌های من است. گوشه‌اش چمباتمه می‌زنم در خودم و به صدای بغضم و آب‌ها فکر می‌کنم. گاهی دراز می‌کشم کفش. می‌گذارم سلولهام یخ بزنند. یا از گرما بسوزند. بعد فکر می‌کنم. سعی می‌کنم خودم را بریزم بیرون.به تو گفتم درد بزرگ‌تری را جای درد خودم می‌نشانم. آن طور آرام خواهم شد. ولی گاهی دیگر درد بزرگ‌تری وجود ندارد. برای م
من راه‌های خودم را برای مواجهه با دردهام دارم، همانطور که هر آدمی. اما وقتی هیچ کدام جواب نداد پناه می‌برم به حمام. حمام کمد کودکی‌های من است. گوشه‌اش چمباتمه می‌زنم در خودم و به صدای بغضم و آب‌ها فکر می‌کنم. گاهی دراز می‌کشم کفش. می‌گذارم سلولهام یخ بزنند. یا از گرما بسوزند. بعد فکر می‌کنم. سعی می‌کنم خودم را بریزم بیرون.به تو گفتم درد بزرگ‌تری را جای درد خودم می‌نشانم. آن طور آرام خواهم شد. ولی گاهی دیگر درد بزرگ‌تری وجود ندارد. برای م
سلام
 تقریبا مسخ شدم احساس می کنم هیچ قلب یا مغزی ندارم با تمام وجودم امیدوارم اما خوب یک کم ساده لوح هم هستم به خودم می گویم زیاد هم بد نشد الان در قرطینه استراجت می کنم دیگر لازم نیست دو ساعت تا دانشگاه با اتوبوس قراضه در راه باشم  یا به خاطر فعالیت های فرهنگی و داوطلبانه نا ساعت هفت شب بیرون باشم الان می توانم با خیال راحت گوشی را خاموش کنم تا هر وقت که بخواهم بخوابم 
 
اما رویای نوشتن لحظه یی رهایم نمی کند تمام وجودم را فرا گرفته نمی توانم
چند دقیقه بدون باز کردن شیر آب روی صندلی حمام نشسته بودم. عاقبت از ترس اینکه مستر به دوش نگرفتن و صدای آب نیامدن از حمام شک کنه و در حمام رو باز کنه و چهره اشک آلودم رو ببینه دوش رو باز کردم. دست و پام رو گرفتم زیر دوش اما خودم عقب تر روی صندلی نشسته بودم و به پهنای صورت اشک می ریختم. مسبب حال بدم مستر بود. یا لااقل دقیقه های اول من این فکر رو می کردم. از رفتارش در برابرم بدم می آید. به حال زارم در آینه نگاهی انداختم و با صدای از نطفه خفه شده گریه کرد
به مریم گفتم نمی خواهم از بخش تاریک وجودم فعلا حرفی بزنم؛ همان بخشی که این روزها بر ناکامی متمرکز است. وقتی نمی نویسم این بخش تاریک بزرگ تر می شود. نمی توانم خوب و درست از چیزی که گذشته بنویسم و شاید همین است که دارد همه چیز را سخت می کند. به او گفتم این که نمی توانم بنویسم آزارم می دهد. واقعا آزارم می دهد و انگار که در برابر جهان من را نا توان تر کرده است. چند ماهی است مداوم فکر می کنم چه ناتوان و ضعیفم در برابر جهان. این که در نهایت تمام ماجراها خ
صداها روز به روز نکره ترند.که نه می‌شناسم و نه می‌فهمم و نه می‌توانم بشنوم.خاک و ریشه از میان رفته، یا از پیش نبوده، این‌طور بگویم، گمانِ خاک و ریشه از میان رفته، شن و ماسه مانده، باد می‌وزد و چشمان‌ام پر می‌شود از شن. ببخشید خواننده‌ی عزیزم، من هنوز هم همان‌طور که ویرانه‌ام ویرانه‌تر می‌شوم، فرتوت تر و کم توان تر در بلعیدنِ چیزها، نهایتی وجود ندارد، از سراشیبی تند تنها گذر کرده‌ایم اگرنه که من هنوز هم نمی‌توانم دروغِ دیگری را، وقاح
به تو ابرازهای کوچک و مبتذل کردن سیرَم نمی‌کند. به تو ابرازهای نفَس‌بُر کردن در توانم نیست؛ تو گفته‌ای که خیلی همین نزدیکی‌هایی، گفته‌ای امّا من نزدیکی‌های خودم نیستم گویا که لرز گرفته‌ام. تو به من بیا، فکرَم شو، خاطرَم شو، یادَم بده چطور برگردم به خودَم و از نزدیکی‌های خودم در تو به حَل شدن نزدیک‌تر شوَم، ابراز شوَم، آن‌گونه که لایقش هستی عزیزم، پناهَم.
حدود 8 سال، چند ماه کمتر است که وبلاگ می نویسم. خدا پدر و مادر معلمی که قلم به دستم داد و نوشتنم آموخت را رحمت کند. اگر چه هر چه گفت را نیاموختم اما حداقل جرات کاغذ سیاه کردن را پیدا کردم.
نه اینکه بخواهم به کسی چیزی بیاموزم، که خودم اول از همه محتاج آموختنم؛ و نه اینکه بنویسم تا بگویم من هم هستم، که در قیاس با جلوه های ربّ جلّ و اعلی به حساب نمی آیم، فقط و فقط از سر تکلیف و اینکه آخرش بگویم من آنچه در توانم بود را گذاشتم، توانم همین بود؛ همین! فقط
سلام هیک عزیزم. 
حالت چه طور است؟
از آخرین نامه‌ای که برایت نوشتم، دقیقا یک ماه می‌گذرد. زیاد است نه؟ یادم نمی‌آید تا به حال این همه بین نامه‌ها فاصله افتاده باشد.
مقصر تو نیستی هیک، تقصیر من است. این زمان را احتیاج داشتم که با خودم و احساسم کنار بیایم. هیک، من هنوز نمی‌توانم حسم به تو را نام‌گذاری کنم. واقعا نمی‌توانم. 
حتی چند روزی دیگر نمی‌خواستم برایت بنویسم. می‌خواستم فراموشت کنم. اما نتوانستم.
فکر کردم، با خودم گفتم صبر می‌کنم. من ک
خیلی کم دارمت اندازه ی یک جسم که جان را اندازه ی یک ماهی که آب را در حالی که هنوز بی او زنده ام دیگر چه انتظاری از من دارید یک انسانم اما اندازه ی مورچه هم قدرت ندارم مورچه تا به مانعی بر می خورد سریع مسیرش را عوض می کند کاری که من سال هاست نمی توانم , نمی توانم #الهام_ملک_محمدی
نمی دانم کدامین واژه ها را به کار برم که نشان دهد چگونه در دل تنگی ات دست و پا می زنم و فقط می توانم با نوشتن برای خودم کمی آرام شوم.
هیچ کس نمی فهمد وسعت درد من را به جز منی که در دفترم به حرف هایم گوش می سپارد و من چقدر نوشتن از تو برای خودم را دوست دارم. 
من طرفدار نوشتن هستم!
 
 
وقتی هیچ کسی عمق دردت رو نمی فهمه و تنها خودت هستی که متوجه می شی چقدر داره بهت سخت می گذره واسه ی خودت بنویس... حتی اگر شاد یودی هم برای خودت اون شادی رو تا ابد نگه دار. نو
پولیش و واکس 3 اکستریم هایبریدنت سوناکس : 

پودر اکسید آلومینیومی بسیار ریز باعث رفع نور Verkratzungen ، لایه های خشک شده و صاف شدن رنگ می شود.
براق عمیق و براق ، ترمیم و ترمیم شدید رنگ کارایی دارد.
مناسب برای بدنه
براق کننده، محافظت کننده، پولیش کاری،تشکیل لایه‌ای با دوام بر روی رنگ خودرو

شناسه محصول : 202200
امروز در اینستاگرام کپشنی از یک دوست خواندم که به طرز غریبی شبیه حال خودم بود. گاهی فکر می‌کنم حداقل خوبی این دورانی که تجربه می‌کنم این است که تنها نیستم. دوستان دیگری در جاهای دیگر دنیا و به شکل دیگر اما مشابهی درگیر همین دغدغه‌ها هستند و یا بوده‌اند و مهربانانه تجربیاتشان را به اشتراک می‌گذارند.
دیروز که در راه دانشگاه بودم و فاصله‌ی کوتاه خانه تا ایستگاه مترو را راه می‌رفتم ناگهان با زنگ تراموای قرمزی که از روی ریل وسط خیابان عبور م
پر از بغضم. از خشم فروخورده. خالی از شاخه‌های درخت تنم که اول بی‌برگیشان را تماشا کردم و حالا خشک شدن و به دست نابودی سپرده شدنشان. 
کاش با دکتر میم حرف میزدم؛ اما دیگر حرفی برای گفتن ندارم. آن‌قدر خودم را به سکوت احمقانه و بی‌معنایم دعوت کردم که بیشتر از هر وقتی توانایی ترکیب کردن کلمات و ساختن جملات معنادار را از دست داده ام. کاش یک بار برای همیشه مطمئن میشدم که اشتباه کردم یا نه. نمی‌دانم باید ادامه بدهم و در جستجوی روزنه‌های نور، خودم ر
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند.از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود.وتنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهمو سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم :1 . به همه نمی توانم کمک کنم2 . همه چیز را نمی توانم عوض کنم3 . همه من را دوست نخواهند داشت ....!!
سینا می‌گفت:
هر رابطه انسانی، یک بازی است. رابطه‌های از دست رفته، بازی‌هایی هستند که تو در آن‌ها باخته‌ای و این الزاما به این معنی نیست که دقیقا چیزی را از دست داده باشی، تو صرفا خوب بازی نکرده‌ای و یک بازی را باخته‌ای.
امروز حرف‌های سینا را خوب با خودم مرور کردم. به نظرم تا حد خوبی، حرف‌هایش دقیق هستند.
من خوب بازی نکرده بودم- البته بگذریم که او هم خوب بازی نکرد و ما هر دو این بازی را باختیم. اما آنچه که من را به فکر واداشت، این بود که من چ
از چند روز پیش شاید نه ام به بعد یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا تتریس جورچین می کنم یا وقتی از زور درد گردن دستم را می بندم و آویزان گردنم می کنم و دیگر کار خاصی ندارم انجام بدهم گوله گوله اشکم سرریز می شود. دقیقا هم نمی دانم چه مرگم است. هی به ذهنم خطور می کند اگر چنین بود چنان می کردم. اگر فلان بود بهمان می کردم. اگر می شد.. اگر می توانستم.. و از این دست افکار هی در ذهنم متبلور می شود و از چشمم فرو می چکد.
اقتضای اینکه می دانم نوشتنم حتی به درد خودم هم نمی خورد این است که چیزی ننویسم اما نمی دانم چرا می نویسم. واقعا هیچ دلیلی ندارم. در ذهنم مداوم در حال نوشتنم؛ از نوشتن پیام تبریک تولد تا فرارسیدن سال نو. جمله ها را مشخص کرده ام و ایموجی ها را در ذهنم گذاشته ام و بعد دکمه ی ارسال را زده ام. ذهنم جلوتر از زمان حرکت می کند. به بهار فکر می کنم؛ به شهریور که دفاع می کنم؛ به امتحان وکالت، به آزمون دکترا، به مراسم مریم، به بیست و شش سالگی، به لباسی که در
من، به کمک نیاز دارم.
و می‌دانم که در این دنیا هرگز برای کمک کسی را نداریم. خودمانیم و خدای خودمان. اگرچه بسیاری اوقات انسان‌های نیکی پیدا می‌شوند که هرگز نمی‌توان لطف‌هایشان را فراموش کرد، ولی نمی‌توانم به امید یکی از آنها بمانم. باید خودم خودم را از این ورطه بیرون بکشم.
چند ماه پیش بود که پدرم به من گفت تو مانند بنجامین باتن می‌مانی، در حرف زدن.
دو سال پیش بود که زندایی چند ماه قبل از مرگش کودکی من را اینگونه توصیف کرد:«شیطون بودی.نه که ا
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....
من در میان کسانی هستم که با ذات من مخالف اند؛ و بدون آنکه تغییری اساسی در خودم ایجاد کنم به سختی می توانم خودم را با آنان وفق دهم. یک انسان آزاد تا زمانی می تواند در میان جاهلان زندگی کند که بتواند از علایق آنان اجتناب کند. یک انسان آزاد صادقانه زندگی می کند، نه فریب کارانه. فقط انسانهای آزاد برای یکدیگر مفیدند و می توانند دوستی ای واقعی را شکل دهند.
کتاب را باز می‌کنم و شروع می‌کنم به خواندن. هنوز چندخط نخوانده‌ام که حواسم از کلمات حسین پاینده جدا می‌شود و می‌دود پی خودم. چندروزی است ریه‌هایم حالت عجیبی دارند. نمی‌توانم قاطعانه بگویم اما یک‌چیزی شبیه خارش است و وقتی نوشیدنی گرم می‌خورم برای مدت کوتاهی این احساس ترکم می‌کند. باخودم فکر می‌کنم آیا بی‌احتیاطی کرده‌ام؟ چیزی به ذهنم نمی‌رسد. علائم دیگری ندارم و نمی‌توانم به کرونا مشکوک شوم. مادر می‌گوید احتمالا حساسیت فصلی است. ب
❆ دوست داشتنت:
 
دست خودم نیست!جلویش را نمی توانم بگیرمهر جا که باشدفرقی نمی کند!دوست داشتنتاز من سر ریز می شود. #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)#شعر_کوتاه┏━━━━━━━━━━•┓@ZanaKORDistani63@mikhanehkolop3https://www.instagram.com/zanakordistani?r=nametaghttp://mikhanehkolop3.blogfa.com
دلم میگیرد از روزی که می گیردسراغم را ولی دیگر نمیخواهم ببینم چشم هایش راهمان چشمان بی همتا پر از عشق و پر از گرما در آن دوران که بی پروا چه خوش بودیم اما رفتدلش را دیگران بردندولی آن روزدلم میگیرد از آن روز همان روزی که میدوزی به راهم چشم هایت راولی دیگردگر من را نخواهی دید نخواهی داشت مرا از دور خواهی یافت فراز قله ها در جستجوی بیشتر هافقط بالاترین ها رانشان کرده وَ میپویم وَ میجویم در آن لحظهدر آن لحظه نشان از قلب سنگینم مگیر ای یارکه
چند روزی‌ست که حتی نمی‌توانم پست جدید در اینستگرم بگذارم و برایش متن کوتاهی بنویسم. با خودم فکر می‌کردم که فراخوان وبلاگی روی هوا مانده؛ همچون من و زندگی‌ام. امروز در اتاق درمان فرق هدف و آرزو را یاد گرفتم و فهمیدم که من اصلا در زندگی‌ام هدف ندارم. «امروز ساکتی.» حتی همان لحظه نتوانستم جواب درستی بدهم. همه چیز به شدت گنگ بود. ماه سختی را پشت سر گذاشتم. مدتی‌ست که حتی توی وبلاگم ساکتم. دارم خودم و زندگی را از نو پیدا می‌کنم. کارگاه آموزشی ام
"متاسفم، شما در دوره‌ی بدی با من مواجه شده‌اید."
این خلاصه‌ی تمام حرف‌هایی هست که باید می‌زدم و نمی‌زدم.
متاسفانه تمام آدم‌های دور و برم، آن‌هایی که می‌خواهم و باید، راه گفت‌وگو و تخلیه‌ی روحی را به شدت مسدود کرده‌اند و من هر لحظه بیشتر در باتلاق انزوا فرو می‌روم.
متاسفانه تمامی‌ دوستان صمیمی‌ام که تا چندی پیش بیشتر وقتشان با من می‌گذشت و اشک و لبخندشان گوشه‌ی بغل خودم بود، وارد مرحله‌ای از زندگی‌شان شده‌اند که من دیگر اصلا اولو
برای من که مرزهای سفت، محکم، خشک، و ثابتی دارم از آنچه هستم و می‌توانم باشم، این در حد یک اکتشاف است. چون کلاس ورزش نرفته‌ام، نمی‌توانم آن را به دیگران هم توصیه کنم. چون اهل سریال نگاه کردن نیستم، نمی‌توانم سر دیگری را هم با سریالی که فکر میکنم خوب است برایش گرم کنم. چون آرایشگاه نمی‌روم، نمی‌توانم به کسی هم توصیه کنم کجا بهتر است. در حالیکه شاید این شرایط در عین سادگی برای خود آدم کافی باشد اما باز به خاطر لذتی که در ارتباط و کمک‌کردن و در
به نظرم می‌آید ما در تمامی سطوح ارتباطی‌مان به پیدا کردن «کلمة سواء»‌ای متناسب با همان سطح محتاجیم و من غصه‌ام می‌گیرد وقتی در ارتباط با پدر و مادرم، بارها در پیدا کردن این کلمه‌ها، شکست خورده‌ام.می‌دانید، ماجرا حتی ذیل مقوله‌های ارزشی و‌ ارزش‌گذاری هم قرار نمی‌گیرد که‌ مثلا من بگویم به خاطر «حق»، «خدا»، «حقیقت» دارم چیزی را تحمل می‌کنم. ماجرا خیلی خیلی ساده‌تر و سلیقه‌ای‌تر از این حرف‌هاست. مثلا نشسته‌ایم دور هم، یک نفر تلویز
همیشه روز معلم که می‌گذرد انگار برای من سکانسی تهیه می‌شود و  تصویر معلم‌هایم یکی یکی از جلوی چشمانم عبور می‌کند. من حسرت می‌خورم حسرت اینکه نمی‌دانستم یک نوشته در ابتدای کتاب چقدر می‌تواند حال یک معلم را خوب کتد. الان که برخی دانشجویان لطف دارند و در روز معلم کتاب و نوشته‌ا‌ی می‌آورند، می‌توانم درک کنم یک نوشته و پیامک هرچند کوتاه کوتاه چقدر حس خوب می‌تواند داشته باشد.  اگر به گذشته برمی‌گشتم حتما روزهای معلم نوشته‌ای، کتابی چیزی
سلام به همه مادرها و پدرهای عزیز
دیروز داشتم یکی از کتابهای تربیتی را مطالعه می کردم که توصیه می کنم شما هم بخونید تا حالا دو سه بار بهش رجوع کردم و جاهایی که هایلایت کردم را خوندم.
خیلی قطور نیست و فکر نمی کنم زیاد وقتتون را بگیرد.
احتمالا اکثر جملاتش را هم که بخونید مثل من می گید اینو که خودم هم می دونستم اما یک جمله تاثیر گذار داره که هنوز که از دست فرزندم از کوره می خوام منفجر بشم به یادش می افتم. 
"وقتی شما سر کودک فریاد می زنید یعنی به او می
من حتی اگر خودم را هم ریشه کن کنم، ترس را نمی‌توانم، ترسِ زاده شده با من را، ترسِ فاجعه ساختن و آزار کَسان‌ام را نمی‌توانم ریشه کن کنم. من با چهره‌ی غمگینی خانه را ترک کردم. مادرم از دیروز هزار بار معذرت خواسته ست. مدام فکر می‌کند و گمان می‌کند کاری کرده ،معذرت می‌خواهد. ما چند تا خواهر بودیم که با مادرمان توی اتاق مانده بودیم. هیچ نمی‌گفتیم. گوش می‌دادیم. ما از همان روز ها و قبل تر شاید، هیچ نگفتیم‌. و کاش من آن بار آخر را هم لال می‌شدم، ک
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نمیخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
همچنان دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. ظلمت مرا فرا گرفته و دست و پایم را نه در هوای سبک و نامحسوس، بلکه در لجن سفت، در قیر حرکت می‌دهم، از هر تکانی نیرویم ته می‌کشد، چنان خسته می‌شوم که اراده‌ام را از دست می‌دهم، خسته از همه چیز. صبح‌ها دلم نمی‌خواهد از خواب بیدار شوم، توانایی روبرو شدن با زندگی را ندارم؛ ساده‌ترین بروزات و جلوه‌های زندگی، دیدنِ روز، زدن آب به صورت یا خوردن یک لیوان شیر! به زحمت چیز می‌خوانم، چشمم روی خطوط، مثل آدم چلاق
دنیای این روزهای زندگی ام، دنیای عجیبی ست پر از کش مکش های بیهوده ،پر کابوس های بی معنا و پر از تنهایی . خبری از آرامش نیست.  
خودم را دلداری می دهم و می گویم هر لحظه از زندگی یک تجربه است . تلخ و شیرینی این تجربه ها به نتیجه آنها بستگی دارد و بعد از آن  یک نفس عمیق می کشم و دوباره به خودم می گویم عشق هم یک تجربه است . تجربه عاشقی  جز بزرگتربن تجربه های زندگی هر  انسان ست . تجربه ای که در نهایت زیبایی می تواند یکی از  تلخ ترین حادثه ها باشد . باز هم ی
 
ترک اعتیاد و روش های درمان آن
اگر چه عوارض ثانویه اعتیاد در بین گروهی از معتادین كه به دلیل فقر و تنگدستی امكان تامین هزینه زندگی خود را ندارند ،سبب می شود كه برای خرج اعتیاد خود دست به هر كاری بزنند ، نسبت به سر و وضع و بهداشت فردی بی تفاوت شوند و در یك كلام مشمول تمام صفاتی كه جامعه به معتادان نسبت می دهد باشند اما این عمومیت ندارند و اكثریت معتادان را شامل نمی شود.
 رش ، او را به وادی خلاف سوق می دهد. خوشبختانه مدتی است كه در قوانین تجدید نظ
گاهی آن‌قدر اسمت را توی ذهنم با ریتم‌های مختلف می‌خوانم که لیریکسِ آهنگ‌ها را هم از یاد می‌برم و جای کلماتشان اسمِ تو را می‌گذارم. از دست خودم خسته می‌شوم، انگار خراب شده باشم که هیچ‌وقت درست نمی‌شوم. یادم نمی‌آید چرا دوستت دارم. فقط اجازه‌ی خراب کردنِ همه فرصت‌ها پشتِ نام تو را تمدید می‌کنم. یادم نمی‌آید که در تو، برای خودم چیزی جز میلِ ویران‌گرِ تحقیر پیدا کرده باشم ؛ از بس که تلاش کرده‌ام نامهربانی‌هات را جلوی چشمم بیاورم تا لا
یه سری شبا دنبال یه کوچه هایی میگشتم که سر صدایی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و.. خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اینقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گریه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم..
میدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت..
صبا پا میشدیم باهم درد و دل میکردیم صب بخیر میگفتیم، شبا به بی کسی و تنهایی خودمون میخندیدیم و میشدیم همه کسه هم 
نمیدونم چرا رفت..کجا رفت.چرا تنهام گذاشت
نمی توانم حالم را تبدیل به کلمه کنم. دلم خون است برای خون های ریخته شده برای به دست آوردن کمترین حقوق ممکن یک انسان. برای فریادهایی که تنها اسلحه ی مردم بود و در گلو خفه شد... نمی توانم از عمق دردی که دارم بنویسم فقط باید ثبت کنم این حرف ها را برای اینکه یادم بماند ما مردم ایران زمین، روزهای شانزدهم تا هیجدهم آبان 98 خشمگین ترین و امیدوارترین مردم دنیا بودیم...
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک میز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی میکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
هنوز دیر نشده ،هر چند پا هایم در مرداب روزمرگی ها گرفتار است ،
اما " تو " می توانی طناب نجات من باشی ...
فقط کافیست از من بخواهی ،
صاف و پوست کنده بگویی ،
و مهربانانه بگویی ،
عزیزم ، پاهایت را در بیاور ...
آن وقت خواهی دید که بال هایی بر روی شانه هایم سوار خواهد شد ،
که مرا نجات خواهد داد ...
" تو " می توانی دست خدا باشی ...
اما ...
اما من نمی توانم منتظر باشم . مرداب فعال است و شاید ،
شاید که تو هم مانند من در مرداب گرفتار شده باشی ...
این من هستم که باید خودم ر
یک ساعت برایش روضه خواندم که ابروهایم را نازک کوتاه پایین صاف بردارد...گفته بودم ابروی پهن به من نمی آید...حرف هایم را تائید کرده بود و خیالم راحت که شاید ...آینه را که داد دستم دیدم ابروهایم هلال شده بودو پهن ...بغض شدم....می گویم چشمام ریزه ابروی پهن اخمو می کنه منو...نازک ترش کنید...می گوید مد نیست آخه...می گویم بهم اونجوری بیشتر میاد....می گویم کوتاهش کنید میگه حیفه ابروهات....هر چیزی که من می گفتم او باز یک توجیهی برای کارش داشت....دلم برای دست های آر
از پست قبلی تا الآن دقیقا یک هفته گذشته است و دوباره از خواب پریده ام و فکر و فکر و فکر...
چطور آدم‌ها انقدر راحت فراموش میکنند ولی من نمی‌توانم؟
چرا تمام خاطراتی که بطور عادی هزارها سال بود که بخاطر نداشتم، یکهو هجوم آورده‌اند و دارند خفه‌ام می‌کنند؟
چرا بقیه خیلی نمی‌توانند درکم کنند؟
چرا نمی‌توانم برگردم خانه و از این دغدغه ها دور شوم؟
چرا جرأت گرفتن مرخصی برای یک ترم را ندارم؟
چرا همه از ابراز کردن احساساتم منعم می‌کنند؟
همچنان فکر
میگوید دوستم دارد، هیچ نمی‌گویم. می‌گوید دوستم دارد چون همیشه حرفایی میزنم که حالش خوب می‌شود. 
نمی‌توانم بهش بگویم واقعیت همیشه دورتر از تمام حرف‌ها قشنگی است که من می‌زنم. 
نمی‌توانم بگویم من بیرونِ ذهنم رنگ های روشن جریان دارد و درونم اما... 
درون جان و جسمم، انگار آدمی نابینا نشسته و تاریکی محض است.
انگار من پارچه سفیدی هستم، که روزی زنی شاد، با آواز مرا روی بندِ آبی رنگ پشت بام رها کرده است و دیگر هرگز باز نگشته.
درون من غمِ شب اولی ا
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرمپیش از آنکه پرده فرو افتدپیش از پژمردن آخرین گلبر آنم که زندگی کنمبر آنم که عشق بورزمبرآنم که باشمدر این جهان ظلمانیدر این روزگار سرشار از فجایعدر این دنیای پر از کینهنزد کسانی که نیازمند منندکسانی که نیازمند ایشانمکسانی که ستایش‌انگیزندتا در یابمشگفتی کنمباز شناسمکه‌امکه می‌توانم باشمکه می‌خواهم باشم؟تا روزها بی‌ثمر نماندساعت‌ها جان یابدلحظه‌ها گران‌بار شودهنگامی که می‌خندمهنگامی که می‌گریمهن
تو می‌توانی مسلمان زاده باشی 
و اسلام را دوباره کشف کنی 
 
و هر کسی به اندازه ی دلتنگی هایشدرگیر شب است...
 
تو آن نه‌ای که چو غایب شوی ز دل بروی
 تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان
 
گفتم دَری ز خَلق ببندم به رویِ خویشدردی‌ست در دلم که ز دیوار بگذرد 
لینک: چشم انتظاری فقط بگگم که "کتاب در کنار متن، با اتفاق گرافیکی ویژه‌ای نیز همراه شده است."نخرید اش تا خودم براتون بخرم :) 
 
 
چند روزی ویرگول را بالا پایین کردم، به این امید که هر از گاهی آنجا بنویسم. به دلم ننشست. همین جا بهتر است. مخصوصا آنجایی به شعور و شخصیتم برخورد که کنار عنوان هر مطلب یک قسمتی گذاشته بودند که نشان می داد مطالعه آن مطلب چند دقیقه طول می کشد! این را که دیدم تصمیمم قطعی و بدون بازگشت شد.
این دقیقه ها را باید دور انداخت. متنی که از پیش برایم تعیین کند در چند دقیقه خوانده خواهد شد، نخواندنش بهتر است. مخصوصا متن هایی که حول و حوش کلید واژه هایی مثل بهین
در عالم کودکی به مادرم قول دادم ،که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.مادرم مرا بوسید.و گفت : نمی توانی عزیزم !گفتم : می توانم ، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم .مادر گفت : یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی .نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم .ولی خوب که فکر می کردم مادرم را دوست داشتم .معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم !بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل
دو داده خداست که تا از دست نرود آدمی آن دو را نبیند!:
تن درستی (صحّت) و آرامش (الأمان)
نعمتان مجهولتان: الصّحت و الأمان
این روز و شب ها که فقط ایثارگرترین انسان های زمین سرِ کار و کوشش و مقابله با مأمور نادیدنی و جلوناگرفتنی هستند و باقی مردمان کُلّ جهان در رُعبی بی نظیر در طول تاریخ بشر هستند آدمیان، این کلام آخرین فرستاده و «پیام»آور خدا را می شود که درک کنند و بادا به حال آدمیان که بیدار شوند و به «خود» بازگردند و مسیر جز این که تا کنون طی ایده
بعد از یک سال و هفت ماه زندگی مشترک حالا می‌توانم با دید نسبتا بهتری درباره ازدواج حرف بزنم؛ درباره تمام بالا و پایین‌ها و صبوری‌ها و سازش‌ها و نگرانی‌ها و برنامه‌ریزی‌ها و چالش‌ها و تنش‌ها و رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها و اشک‌ها و لبخندها و آسانی‌ها و سختی‌هایش. اینکه چقدر آدم را بزرگ می‌کند. اینکه انگار هر روز زندگی مشترک، پنج روز حساب می‌شود. اینکه چطور از آن دختر و پسر رها و بیخیال قبل، زن و مردی می‌سازد پر از مسئولیت.
به خودم فکر می‌ک
بعضی وقت ها واقعا نمی دانم باید با چه کسی صحبت کنم.آدم های خوب و صبور زیادی را می شناسم که می توانم تمام اشتیاقم را نزد آن ها ببرم و خودم را به شکلی خالی کنم.اما گاهی شدت اشتیاق به قدری زیاد است که هیچ کس را برای تخلیه ی هیجان بسیار زیادم نمی توانم پیدا کنم.
دیروز بالاخره پس از دو سه ماه مطالعه توانستم به عدد پنج ساعت در روز برسم.برای کسی که روزی یازده ساعت درس می خواند این عدد خنده دار است اما برای من نه.چون این بالاترین ساعتی است که امسال برای د
الف. سلام.  می‌بینم که چه‌قدر نزدیک شده‌ام به رویاها و آرزو‌ها. امّا این نزدیکی شاید به سبب این باشد که من از دیوار مقابل‌م بالا رفته‌ام. حالا لبه‌ی پرت‌گاه‌م. به سوی خوش‌بختی را نمی‌دانم. همه‌چیز شبیه تهِ فیلم‌های ایرانی دارد به خوشی میل می‌کند و این مرا می‌ترساند. تعارف ندارم، من آدم بدبینی هستم. و حالا همه‌چیز به شدّت مشکوک می‌نماید. امّا چه باید کرد، چشم‌ها را بست و پرید؟ از این ارتفاع؟ به کدامین سو؟ پاهای‌م می‌لرزد... قلب‌م ا
آن روزهایی که تمام وقت دانشجویی می‌کردم، بهترین روزهای زندگی‌ام بود. من کارهای نکرده زیاد دارم. قلبم به این راحتی آرام نمی‌گیرد. حواسم جمع نمی‌شود به کار. دل نمی‌دهم. هیچ کاری برای من به قدر کافی مهم نیست. فقط، گاهی، آدم‌ها می‌توانند تمام حواسم را به خود جلب کنند. آدم‌هایی که می‌توانم ساعت‌ها در سکوت تماشایشان کنم، می‌توانم در کنارشان بنشینم و با خودم خلوت کنم. می‌توانم در حضورشان احمق باشم و از حماقتم نترسم. آدم‌هایی که نگاهشان می‌
سه شنبه وسط هفته ایستاده است وتنهایی ازش می باردنه پای رفتن داردنه دلِ ماندن...سه شنبه ها می توانم بفهمم مادر چرا با فروغ اشک می ریزدسه شنبه ها می توانم بفهمم وقتی پدر می گوید از من گذشته استشما فکری به حال باغچه کنید،منظورش از باغچهتنها همان رُز کنار حیاط استسه شنبه ها می توانم بفهمم کجا ایستاده ام و چقدر غمگینم...و من فکر میکنم ،فکر میکنمتو را شبیه سه شنبه ها دوستت دارمانبوهم از دوست داشتنتاماچه دلتنگ ؛سه شنبه ها وسط دوست داشتنت می ایستمتنه
این روزها بیش از هر موقع حرف دارم و از همیشه ساکت‌ترم. هیچ‌کس را ندارم برایش حرف بزنم. فقط این‌جا را دارم برای نوشتن، با خوانندگانی که از دست کلافگی‌نویسی‌های من خسته شده‌اند و دم نمی‌زنند.
نمی‌دانم کجای راه را اشتباه رفته‌ام که هیچ‌کس برایم نمانده. قبول دارم خودم کمتر کسی را به خلوتم راه می‌دهم، اما با چیزهایی که ازشان دیدم حق دارم بهشان اعتماد نداشته‌باشم. اما این حق هیچ‌کس نیست که گوشه‌ای غریب‌افتاده بماند و برای کسی اهمیت نداشت
این روزها بیش از هر موقع حرف دارم و از همیشه ساکت‌ترم. هیچ‌کس را ندارم برایش حرف بزنم. فقط این‌جا را دارم برای نوشتن، با خوانندگانی که از دست کلافگی‌نویسی‌های من خسته شده‌اند و دم نمی‌زنند.
نمی‌دانم کجای راه را اشتباه رفته‌ام که هیچ‌کس برایم نمانده. قبول دارم خودم کمتر کسی را به خلوتم راه می‌دهم، اما با چیزهایی که ازشان دیدم حق دارم بهشان اعتماد نداشته‌باشم. اما این حق هیچ‌کس نیست که گوشه‌ای غریب‌افتاده بماند و برای کسی اهمیت نداشت
فردا صبح، اولین تجربه ی من به عنوان داور پایان نامه است
با خودم فکر می کردم
من الان در جایگاهی هستم که می توانم طرف را اذیت کنم و سر بدوانم(آدم وسوسه میشه راستش)
اما
همش به یاد می آورم اگر خدایی که علی کل شی قدیر است، با منی که عمری نافرمانی کرده ام همین گونه رفتار کند
اگر با همه بندگان خود این گونه رفتار کند
آیا یک لحظه می توان زندگی کرد؟
ای کاش در شرایطی که قدرت داریم، انصاف داشته باشیم
 
شناخت تاریکی خود ، بهترین روش برای کنار آمدن با تاریکی‌های دیگران است
حقایقی وجود دارند که در آینده به حقیقت می‌پیوندند. حقایقی نیز درگذشته حقیقت داشته‌اند. و دیگر حقایقی که در هیچ دوره‌ای حقیقت نداشته و نخواهند داشت
تمام تاریخ بشر در حکم نقطه ناچیزی در فضاست و نخستین درس آن فروتنی است
من نمی توانم به هیچ کس چیزی یاد دهم ، فقط می‌توانم آن ها را وادار به فکر کردن کنم
معلومات، کشف تدریجی نادانی خودمان است
ادامه مطلب
بسم الله مهربون :)
 
+ دیشب خواب بد میدیدم. یادم نمیاد چی بود، فقط میدونم با تمام توانم داشتم میدوییدم و فرار میکردم، وقتی بیدار شدم احساس خفگی میکردم و تمام عضلات بدنم منقبض بود. بغض داشتم، کلی گریه کردم ولی بعدش حالم بهتر شد :)
 
+ استادی که امروز باهاش درس داشتیم رو خیلی دوست دارم.از اولین لحظه تا ثانیه ی آخر به حرف هاش با دقت گوش دادم و سعی کردم حتی یک جمله رو هم از دست ندم و حواسم پرت نشه، انقدر که این استاد فوق العاده ست! بعد من نمیدونم چجوری
کودک که بودم وقتی گریه مادرم را می دیدم تعجب می کردم! گاهی ساعت ها تلاش می کردم تا مثل مادرم گریه کنم اما نمی توانستم ... این که ناگاه و بی هیچ دلیل، بدون اینکه پایم به جایی خورده باشد، یا عروسکم را گم کرده باشم، گریه کردن برام بی معنی بود. توی دلم می گفتم این آدم بزرگ ها عجیب غریب هستند ...
کودک که بودم بی خوابی های مادرم را که می دیدم تعجب می کردم! من عاشق شب و تاریکی و سکوتش بودم، اما هنوز نیمی از شب نگذشته بود که چشمانم سنگین می شد! همیشه هر زمان ا
کودک که بودم وقتی گریه مادرم را می دیدم تعجب می کردم! گاهی ساعت ها تلاش می کردم تا مثل مادرم گریه کنم اما نمی توانستم ... این که ناگاه و بی هیچ دلیل، بدون اینکه پایم به جایی خورده باشد، یا عروسکم را گم کرده باشم، گریه کردن برام بی معنی بود. توی دلم می گفتم این آدم بزرگ ها عجیب غریب هستند ...
کودک که بودم بی خوابی های مادرم را که می دیدم تعجب می کردم! من عاشق شب و تاریکی و سکوتش بودم، اما هنوز نیمی از شب نگذشته بود که چشمانم سنگین می شد! همیشه هر زمان ا
وقتی که من 13 سال داشتم ، متوجه شدم نمی توانم به مدت زیادی وضعیت خاص خودم را نادیده بگیرم . هر روز صبح در آیینه به خودم نگاه می کردم و وقتی چشمانم به مو های ریز قهوه ایم می افتاد ، اعتماد به نفسم از هم می پاچید . صورت دوستانم عاری از هر چیزی بود و با این که آن ها هیچ گاه متوجه سبیل من نشده اند ، اما باز هم من خجالت می کشیدم . این موضوع را نمی توان در آموزش آرایشگری کتمان کرد . مادرم من را به سالن زیبایی خود برد و کنار من نشست . یک متخصص زیبایی ، یک واکس
آن شب.
آخ آن شب. چه برایم مانده بود بعد از سر و صدا و شب شدگی‌های یک دختر ساده؟ که آن طور میانه‌ی تاریکی به روبرو خیره شده بودم و زیر لب چیزی نمی‌گفتم. چه شده بود که از سرما نمی‌لرزیدم و برای اولین بار سیگار نمی‌خواستم و شاش نداشتم. چه بود که آن طور دقیقه‌ها برایم پرستیدنی بود و من نفس می‌کشیدم دردها و تنهایی‌هام را به جای زجه زدن؟ چه شده بود که وقتی کله‌ی کسی مرا به حد مرگ ترساند، گفتم دوست دارم با خودم تنها باشم. حالا چیست؟ چیست آن خود که م
دلیل این که این تصمیم نوشتن را ادامه نداده بودم این است که آنقدر دغدغه هایم زیاد بود که جرئت اضافه شدن دغدغه ی جدید نوشتن به سایر دغدغه ها را نداشتم. نمی گویم الان که دارم می نویسم دیگر دغدغه هایم به اتمام رسیده است نه. اما امشب آنقدر هیجانات درونی ام همانند آتشی سوزان شعله ور شده بود که نتوانستم جلوی خودم را برای فوران نکردنشان به بیرون بگیرم. سه ماه از اولین نوشته ام میگذرد. نمی توانم هم اکنون کلیاتی از این مدت را بر روی صفحه بیاورم. امیدوارم
دلیل این که این تصمیم نوشتن را ادامه نداده بودم این است که آنقدر دغدغه هایم زیاد بود که جرئت اضافه شدن دغدغه ی جدید نوشتن به سایر دغدغه ها را نداشتم. نمی گویم الان که دارم می نویسم دیگر دغدغه هایم به اتمام رسیده است نه. اما امشب آنقدر هیجانات درونی ام همانند آتشی سوزان شعله ور شده بود که نتوانستم جلوی خودم را برای فوران نکردنشان به بیرون بگیرم. سه ماه از اولین نوشته ام میگذرد. نمی توانم هم اکنون کلیاتی از این مدت را بر روی صفحه بیاورم. امیدوارم
هر بار با دوستم صحبت می کنم، شروع میکنه به درد دل. که اشتباهات گذشته ی والدینش باعث شده نتونه به جایگاه مناسبی که می خواسته برسه. و هر بار باید براش توضیح بدم که من و تو نمیتونیم قضاوت کنیم اون در چه شرایطی چنین تصمیماتی گرفته. مادرم هم گاهی سرنوشتش رو متاثر از رفتار یا انتخاب های مادرش میدونه. و من...
من که هر روز به خودم یادآوری میکنم باید مسئولیت خیلی از اتفاقات زندگی رو بپذیرم. از دیگران انتظاری نداشته باشم و نگاهم فقط به خودم باشه. من هم گاه
امشب از محدثه چیزی پرسیدم و او جوابم را داد. اگر از خود جواب که خوشحالم کرد بگذریم، از نحوه جواب محدثه بیشتر به وجه آمدم. شبیه مادری بود که می دانست ناله های کودک اش چه علتی دارد.این روزها با خودم درگیرم. که به محدثه کی زنگ بزنم؟ بزرگترین تردید زنگ زدنم این هست که با زدنم ناراحت شود و دوم، جذاب نباشم. در واقع تماس یعنی صدا، و صدا تنها ضعف من در زندگیم هست که نمی توانم درستش کنم.
​​​​​​
غروب دلگیریه، بعد از عشقبازی‌ه اجباری از جانب من و عدم تکمیل فرایند، بعد از هزار چانه‌زنی با خودم که هیچ فرقی بین میم و ح در عشقبازی نیست و تمام تفاوت در هورمون‌های من است، حالا به کنجی خزیده‌ام و غم در دلم بمانند قطره آبی بر سنگ دارد رسوخ می‌کند و من به هرچه پناه می‌برم تا گریزی یابم از آن در این سکون و خلوت. 
در آغوش میم اما برایم مسجل شد که من بی عشق نمی‌توانم. یا باید زندگی را کنار بگذارم و یا هرازچندی تن به عشقی هرچند سوگوارانه دهم.
بس ا
در این روزهایی که از همیشه عجیب‌تر هستند، اولین بار است که حالم این چنین عادی می‌نماید. می‌خواهم این لحظه‌ها را ثبت کنم. این‌ها باید بمانند. اولین بار است که دلم نمی‌خواهد چیزی را بفهمم یا کشف کنم. فقط می‌خواهم باشم. با تمام وجودم، هر چقدر که توانستم. می خواهم یادم بماند که چه ساده تا اوج می‌روم اما نمی‌خواهم معنی این را بدانم. می‌خواهم احساس کنم این را که با تمام وجودم دارم احساس می‌کنم. اولین بار است که پیشیمان نیستم، حسرت‌زده نیستم،
فعلا مثل خانواده ای که نمی خواهد بپذیرد عزیزش مرگ مغزی شده، سعی می کنم همچنان فرض کنم اینجا را می توانم نجات دهم.
دوست داشتم جای جدیدی برای نوشتن پیدا کنم. حرف جدیدی بزنم. آدم جدیدی باشم...
یک سال اخیر کن فیکون شده ام. پاییز 96 سعی کرد به زمینم بزند. ادای ایستادن را در آوردم اما پاییز 97 ضربه ی آخر را زد. دوست دارم فرار کنم. فقط بدوم. مثل فارست گامپ از خودم. یا مثل جاگوار(در فیلم "آخرالزمان") از دیگران. 
امروز زنگ زدم به مدیر ساختمان‌مون تا برای اجاره‌ نامه‌ی جدید ازش تخفیف بگیرم اما نهایتا موفق نشدم. نیم ساعتی با طرف کلنجار رفتم و هر چه در چنته داشتم رو کردم اما نتوانستم که قانعش کنم تا کمی بیشتر به ما تخفیف بدهد. پر از حس بد بودم. تلاش مذبوحانه‌ای که کرده بودم و بعد هم وسط صحبت‌هام این و آن را مثال زده بودم که پس چرا به فلانی تخفیف دادید و این کار بشتر حالم را بد کرده بود. انگار تمام مدت داشتم ادای کسانی را در میاوردم که دور و برم زندگی میکن
وقتی درگیر چیزی می شوم که نمی توانم تغییرش دهم سر خودم را کلاه میگذارم با خودم معامله میکنم قانون وضع میکنم که اگر این کار را تا آخرش انجام دهی تقدیر روزگار و خدای بزرگت یاریت می کند که این اتفاق بیوفتد نتیجه قانون جدیدم یک دور دوره کردن کتاب گرامر زبانم است و خواندن سه هزار کلمه جدید .
نمی دونم چه اتفاقی میوفته ولی حسی که دارم قادر به هر کاری است انگار قدرتی عجیب گرفته ام انگار ایمان و امیدی جدید در قلبم پیدا شده تمام خانواده ام میدانند چه حا
«یا لطیف»
یک.
دیروز به قسمت «جنوبگان» از پادکست چنل بی گوش می‌کردیم. عجیب بود و باور نکردنی. در عین حال اتفاق افتاده بود و واقعیت داشت. مردی (هنری ورزلی) که همه‌ی حد و حدودی که برای یک انسان قابل تصور است را در هم می‌شکند و به تنهایی در قطب جنوب و در برف و سرما و یخبندان سفر می‌کند. قابل باور نیست که یک انسان بتواند از نا امیدی، خستگی، بیماری، ترس و هزار جور مانع دیگر عبور کند. اما واقعیت این است که اتفاق افتاده.
 
دو.
بعد از به دنیا آمدن لیلی خی
کتاب نمی توانم بمیرمشاعر: پریا تفنگ ساز

گفتی بهار پنجره روشن شدگفتی نسیم شب به تپش آمدرویای منسر انگشتان تو بود که باد را می نواختکه فصل را می بوییدمن به دنبال معجزه بودمچیزی شبیه به فراموشیشبیه به سکوتگفتی سلامو من کلمه ای برای پایان نیافتم.
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
همچنین می توانید از سایت نشر شانی تهیه کنید: 
http://www.nashreshani.com
متحول کننده های تیپ 1 اینیاگرام

 1- من اکنون رها می­کنم
مقید کردن خودم و دیگران را به رعایت استانداردهای غیر ممکن.
٢- من اکنون رها می­کنم
ترس خود را از کنترل نکردن خود و دیگران و ناراحت شدن از این موضوع.
 ٣- من اکنون رها می­کنم
ترس خود را از سرزنش شدن بابت اعمال اشتباه.
 ۴- من اکنون رها می­کنم
مردود کردن وجود تناقضات در رفتار خودم راه
 ۵- من اکنون رها می­کنم
عقلانی کردن همه ی رفتارهای خودم را.
 ۶- من اکنون رها می­کنم
نگرانی از چیزهایی که نمی­توان
این روز ها همه انگاری از دستم شاکی هستند. می ‌گویند بابا تو که اینستات دی اکتیوِ تلگرام‌تم هر چند روز یک بار آن‌لاین میشی و جواب تلفن‌م نمیدی و بیرونم که میگی وقت نمی‌کنم بیای پس ما چه جوری‌ پیدات کنیم؟!
این روز ها دقیقا شده‌ام یک تکه از یک پازل هزار تکه که گم شده‌ام، یکی باید  بردارتم بچسباندم کنار تکه های دیگرم که در کنارشان معنا پیدا کنم. شاید هم خودم باید در جستجوی ۹۹۹ تکه ی‌گم شده ی دیگر باشم.!لااقل این را مطمئنم که در مجازی‌ها و دنی
یک سال از اولین نفس‌های این وبلاگ می‌گذرد و من -به‌شیوهٔ خود- لال تر شده‌ام. ابتدا شور نوشتن داشتم، تند می نوشتم، دوست داشتم بگویم که من هم می‌توانم بنویسم. من هم می‌توانم مثل دیگر نویسنده‌ها باشم. و هزار «من هم» دیگر‌. اما دیگر نه. نه قلم کمک می‌کند، و نه کاغذ سفید شوری برمی‌انگیزد.
زمان که گذشت فهمیدم برای آنکه یک خط بنویسی، یا باید یکسال درد کشیده باشی یا یکسال لذت برده باشی. هر واژه بایستی پشتوانه عمیقی داشته باشد؛ از درون تو. نمی‌توا
حالا که با خودم کنار اومدم ، حالا که دارم خودم رو اروم میکنم ، حالا که می خوام خودم باشم و برم دنبال زندگی خودم و تنها برای خودم بجنگم ، چرا نمیذارین؟؟ به خدا که نمیتونین منو درک کنین چرا اصرار میکنین!؟ چرا اذیتم میکنین!؟ خدایا میبینی منو؟؟
هر انتخابی، بعد از رسیدن، پوچ می‌شود و به هوا می‌رود الا حق سبحانه و تعالی... هم اوست که می‌ماند چرا که احد است و در کنار احد هیچ چیز معنا نمی‌دهد؛ پس اگر می‌خواهی به پوچی نیفتی و در سراشیبی نیهیلیسم مهندم نشوی و به گورستان تاریخ نپیوندی بدان که هیچ انتخابی بقا ندارد الا وجهه...
* فکر می‌کنم انتخاب بزرگ خداست و در مقابلش هر چیزی که بماند کوچک و هیچ و حتی کم تر از هیچ است...
*قلبم می‌گوید تو خدا را نیز گاهی به خاطر همین کوچک‌ها و قلیل‌ها انتخاب
هر انتخابی، بعد از رسیدن، پوچ می‌شود و به هوا می‌رود الا حق سبحانه و تعالی... هم اوست که می‌ماند چرا که احد است و در کنار احد هیچ چیز معنا نمی‌دهد؛ پس اگر می‌خواهی به پوچی نیفتی و در سراشیبی نیهیلیسم مهندم نشوی و به گورستان تاریخ نپیوندی بدان که هیچ انتخابی بقا ندارد الا وجهه...
* فکر می‌کنم انتخاب بزرگ خداست و در مقابلش هر چیزی که بماند کوچک و هیچ و حتی کم تر از هیچ است...
*قلبم می‌گوید تو خدا را نیز گاهی به خاطر همین کوچک‌ها و قلیل‌ها انتخاب
   فاجعه درست از آن لحظه‌ای آغاز شد که هیچ دوستی نداشتم. غیر از *، شقا، جواد، محیا و مریم (زیاد به نظر می‌رسند، نه؟)‌ کسی نیست که بتوانم با آن‌ها ارتباط برقرار کنم. همین‌ها هم نیستند. هر کدامشان جایی سرشان به آخوری گرم است و در این لحظاتی که اینجا می‌نویسم کسی در دسترسم نیست. با * حرف زدم، پشیمانم. خیلی چیزها را نمی‌توان بیان کرد. درست مثل همین لحظه. چیزهایی هست که دوست دارم بگویم، چیزهایی هست که از گفتنشان عاجزم و در تلاشی کور می‌خواهم بگوی
شروع می کنم به نوشتن
پاک می کنم.
و مجددا از نو می نویسم.
از بین بی نهایت لغات موجود در سرم می گردم که واژه ای را پیدا کنم. نمی توانم.
حساس تر از همیشه به دنبال کلماتی هستم که بتوانم با آن ها درباره چیزی که می خواهم بنویسم.
کم پیش می آید دچار چنین حالتی شوم مگر اینکه درباره آن موضوع خاص هنوز به نتیجه کلی نرسیده باشم. یعنی وقتی موضوع تازه ای مطرح می شود تا نفهمم با خودم چند چندم نمیتوانم آن طور که شایسته است درباره اش بنویسم.
بلاتکلیفی یک وقت هایی مث
ایستاده‌ام در ارتفاع. دائم به پایین نگاه می‌کنم و بدنم می‌لرزد. می‌گویم لعنت به ترسی که تمامی ندارد. دستانم را دور بدنم حلقه می‌کنم. هرکدام به پشت شانه مخالفشان می‌رسند. یخ کرده‌ام. آنقدر خودم را فشار می‌دهم که دردم می‌آید. قلبم را در آعوش می‌گیرم و به ترس‌هایم لعنت می‌فرستم و می‌پرم پایین. می‌خواهم دست هایم را باز کنم، ولی دیر شده. می‌افتم توی آب سرد. سینه‌اش را می‌شکافم و فرو می‌روم به عمیق ترین نقطه‌اش. چشم هایم را باز می‌کنم. بر
پری از من پرسیده بودی فکر می‌کنم چطور قرار است بمیرم. یک غلیان است که زودگذر نیست. نمی‌گذرد. نشسته‌ای و ذره‌ ذره‌ی وزن اتم‌های بدنت را حس می‌کنی. سنگینی دستهایت، هجم بدنت را حس میکنی. سرت را می‌کوبی به بالشت و وزنی که از سرت می‌ریزد روی بالشت را حس می‌کنی. دستهایت لای موهایت گیر می‌کنند و همین که کمی از این وزن را با انگشهایت از خودت دور میکنی کمی، فقط کمی آرامترت میکند. نمی‌دانی با اینهمه «خود» چیکار کنی. نمی‌دانی با اینهمه «حس» چیکار

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

معامله خودکار با استفاده از رباتها