نتایج جستجو برای عبارت :

حق نداری بالشتم را از من بگیری!

عاشق روزهایی هستم که در حد لالیگا بایکدیگر دعوا می کنیم! اما دست آخر، شب که می شود بازویت را بالشتی می کنم روی سرم و می گویم: باتو قهر هستم، اما حق نداری بالشتم را ازمن بگیری! وتو، بوسه ای روی گونه ام می نشانی و می گویی: آخ که چقدر دلبری می کنی...
قبلا ها بالشت کنار تختم رفیقم بود . پشتم را میکردم سمتش و همانطور که دراز کشیده بودم ساعت ها برایش حرف میزدم . از اینکه امروز توی مسیر چه اتفاقاتی افتاد یا دوست پسر فلان دوستم امروز چطور حالش را گرفته بود و تمام داستان های آن روز و فکرهایی که برای خودم میکردم . وقتی با تو آمدم توی رابطه هم این داستان ادامه داشت . فقط بالشتم اسم و شخصیت پیدا کرده بود . ساعت ها برایش حرف میزدم و فکر میکردم تویی که داری همه ی حرف هایم را گوش میدهی . بس که هم در واقعیت
شبایی که حالم بده زود میخوابم که به چیزی فکر نکنم
شبایی که حالم بده زود میرم تو رخت خواب ولی تا صبح بیدارم
شبایی که حالم بده خوشحال و خندون شب بخیر میگم و میرم تو اتاق چراغو خاموش میکنم در رو میبندم و تا صبح گریه میکنم ...
.
.
.
داشتم به این فکر میکردم که وقتی برم خونه خودم دیگه انقدر نمیتونم تو حال خودم باشم و ... باید خوشحال شب بخیر بگم و بخوابم بدون اینکه اشکی از گوشه چشمم بالشتم رو خیس کنه ... باید انقدر غم هامو بریزم تو دلم تا غمباد بشن ، باید غص
فحش می شنید , کتک می خورد . حرف های مردم و خنده های زیر زیرکی شان تمامی نداشت. بعضی ها دلسوزی می کردند . می گفتند:آقاجان چرا زن تان را طلاق نمی دهید . این برای شما خوب نیست که هر دفعه یا پای چشم تان کبود است یا سروکله تان زخمی و آشفته است . 
اما زیر بار نمی رفت . می گفت :من اگر قرار باشد به جایی برسم , به واسطه مادر زنم میرسم. 
لبخند میزد و محجوبانه سرش را پایین می انداخت و می رفت...
آنروز عصر , درست وقتی که داشت از خانه بیرون می آمد , همان موقع که برگشت
 
 
صبح ها ساعت می ذارم که بیدارم بشم .  تنها به خاطر 4 ساعت و نیم ناقابل اختلاف زمانی که دیر بجنبی یک روز کاری اونوری ها رو از دست دادی .
البته قبل از آلارم بیدار شدم و با چشم های بسته و تصور کلی از در و پنجره تو ذهنم ؛ پنجره ی اتاق رو باز کردم . چون چند شب ِ گرمایشی اتاق خاموشه و حالا نه اون قدر گرمه که کولر بزنی نه اون قدر سرد که با همون شوفاژ ِبسته بتونی تحمل کنی رختخواب رو . حالا اضافه شدن آفتاب به اتاق هم دما رو بالاتر می بره و مجبوری برای بیشتر م
امروز صبح قبل از اینکه موذن گوشی شروع کنه به اذان خوندن با صدای زوزه‌ی بادی که راه افتاده بود از خواب بیدار شدیم. شمالی ها شاید متوجه‌اش شده و شنیده باشن.
نماز خوندیم و زوزه‌ی باد شدیدتر شده بود که اگر میخواستم خیلی به رو خودم بیارم، شاید یه نماز وحشت میفتاد به گردنم. D: پس ترجیح دادم بگم. یه باده دیگه.... نترس. (اینو به همسر گفتم)
گفت: همیشه اوایل بهار یه همچین بادی میاد و هرچی شکوفه ست با خودش میبره و گوجه سبزهایی که هنوز یه قِلقِلیِ کوچولو بودن
 مامان بزرگ دوستم همیشه میگه موهای آدم از دل آدم تغذیه میکنه، اگه میخوای حال یه آدمو بفهمی حال موهاشو ببین.فکر میکنم موهای من مستقیم از توی قلبم رشد میکنند که هروقت قلبم ناآروم میشه موهام شروع میکنند به‌ ریختن. حال این روزهامو اگه بخواید بپرسید بذارید از حال موهام بگم براتون...خوب نیست حال موهام. این چند روز ریزش شدید مو گرفتم...کف حموم و اتاق و تخت و بالشتم بازار شام موهامه.خیلی بلدم خودمو بزنم به اون راه و حواسمو با کتاب و فیلم و ویلون و خیال
مدت‌ها بود که درگیرِ رنج و بیماریِ موضعی شده‌بود.به تدریج؛ موضع به موضع،فراگیرِ کلِ وجودی‌اش شد.می‌دیدم که چطور اعضا و جوارحش،یکی‌یکی از کار می‌افتد و کاری از من ساخته نیست.
حرکاتش کُند شد؛صدایش خش‌دار؛رنگش بی‌فروغ و حافظه‌اش به ضعفِ شدیدی مبتلا!
و در نهایت،دو شب پیش؛که اتفاقا سوزِ سردی هم می‌وزید؛او در میان دستانم جان داد.
ما زمان زیادی را باهم گذراندیم؛خاطرات زیادی را باهم ساختیم.
اما او رفت و من ماندم؛
من ماندم و دیگری نیامد؛
او ر
مدت‌ها بود که درگیرِ رنج و بیماریِ موضعی شده‌بود. به تدریج؛ موضع به موضع، فراگیرِ کلِ وجودی‌اش شد. می‌دیدم که چطور اعضا و جوارحش، یکی‌یکی از کار می‌افتد و کاری از من ساخته نیست.
حرکاتش کُند شد؛ صدایش خش‌دار؛ رنگش بی‌فروغ و حافظه‌اش به ضعفِ شدیدی مبتلا!
و در نهایت، دو شب پیش؛ که اتفاقا سوزِ سردی هم می‌وزید؛ او در میان دستانم جان داد.
ما زمان زیادی را باهم گذراندیم؛ خاطرات زیادی را باهم ساختیم.
اما او رفت و من ماندم؛
من ماندم و دیگری نیامد
هیچوقتِ هیچوقت مث ایــــــن شبا و این روزایی که داره میگذره محتاج دعا نبودم...به این و اون با بغض،ملتمسانه نمیگفتم میشه واسه من خیلی دعا کنی؟نه واس درس و چیزای الکی!نه...!
واسه اتفاقی که قراره ۲۳تیر  ماه واسم بیوفته....واس رفتن از این شهر.....واسه شهری که بهش دلبستم...واسه تصمیمی که گرفته شد و علنی نکردم چون یه کورسوی امید داشتم به اینکه شاید کنسل بشه...و نشده تا الان....شاید رفتنی نشدیم...این روزا شدم مث اون ادمایی که بهشون گفتن تا چند ماه دیگه بیشتر
. استرس دارم. نمی‌دانم چرا.
همیشه اینجوری می‌شوم. به این حس بعضی وقت‌ها ترس می‌گویم. میدانم ترس
نیست. نمیدانم چیست. انگار یک نگرانی‌ دارم. مثل انتظار. انگار همیشه
منتظرم یک اتفاقی بیوفتد. همیشه. من همیشه در انتظار اتفاقات آینده بر سر و
صورتم کوفتم و خودم را خراشیدم. بچه که بودم همیشه شب‌ها میترسیدم بخوابم.
نصف شب از ترس بیدار می‌شدم. بیدار می‌شدم و زیر پتو میخزیدم و آرام آرام
گریه می‌کردم و می‌لرزیدم. از شدت گریه یک‌ور بینی‌ام بسته می
چهار روز از سفرمون به کوچیک ترین روستای استانِ قشنگم میگذشت :)یه روستای کوچولو و بی نهایت زیبا، من متعلق به این روستام، پدرم، مادرم، مادربزرگ و پدربزرگم :)خیلی دوسش دارم! درسته تابستون هوا به شدت گرمه! درسته گرما رو دوست ندارم، درسته تیرماه بود و نمیشد از خونه رفت بیرون، ولی بودن کنار زری و شب بیداری و تمام و تمام اتفاق های قشنگش باعث میشد همچنان عاشقش باشم و عاشقش بمونم :) 
پارسال بخاطر هجوم وحشیانه ی! شپش، مبتلا به شپش شدم :/ فکر تکرار اون فاج
ب رو میشناسید؟ ب همون دختر خاله امه که یه کمی مشکل ذهنی داره و دقیقا همسن منه.
مادر ب یک ماه قبل خونه کلنگی رو سپرد به بساز و بفروش که براشون بسازه .وقتی کل اسباب کشی تموم شد و مستقر شدن بابای من تو خیابون دیده بودشون که دارن خرده ریز میبرن بالاخره گفته بودن آره یهویی شد دادیم خونه رو بساز بفروش بسازه برامون! 
خواهر ب ما رو عروسیش دعوت نکرد.خواهر ب ما رو برای جشن سیسمونی و جهازش دعوت نکرد. ب وقتی تازه رفته بود سر کار هر وقت سراغش رو میگرفتیم ماما
به ابتدای صف بلندبالای سرسره ای که به خنکای آب می رسد زل زده ام، بلند ترین سرسره بوستان آبی، رفیقان از پشت تشویق می کنند که بروم، ولی ایستاده ام. هراس برگشته است و در وجودم طوفان به پا کرده است.
 
یک صف بلندبالای دیگر با آدم های کوتاه، لرزان و اشک ریزان. بچه های کلاس سوم که از آزمون فرار کرده اند و شاید هم جامانده اند. همه باهم به مربی گیسو طلایی زل زده ایم، بی روح و جدی ابتدای صف ایستاده و منتظر نفر بعدی است. صورت همه مان زشت شده، شبیه بچه دیو ها
متن آهنگ سیل شایع به همراهی هیدن-متن آهنگ
 
 
چشا رو به اَبراستووی عمقم خود غواص
نوک پا سر بالا دست بازسلامتی هر کسی تنهاست
دنبال اسم در کردن لا دُخیاس یاروکار خفنش اینه دیشب تووی پاسگاه بود
میگن شایع داره توو صداش داروارادتِ یه شهر باهامه چراغ خاموش
نه عکس توو بنز داره حاجیتنه اگه جایی یه گنده ای باشه لای پاشیم
شناس شهر نیستم با پلاک وارداتیصِدام معروفه عِین صدای آژیر
یه سری کِی وقت کردن لاشی شن اِنقدکی وقت کردن استاد نقاشی شن اِنقد
حاجی مل
+ این سیصدمین پستیه که دارم تو این وبلاگ میذارم. اما صد و هشتاد و دومین پستیه که منتشر شده و شما میبینین.
++ توی این دو روز اخیر، تایم زیادی رو توی مترو گذروندم. هوس کردم جورابای لنگه به لنگه ی هندونه ای بخرم اما خودم رو کنترل کردم. حقیقتا الان میفهمم که پول خرج کردن چقدر ساده س. تا به خودت میای میبینی ماهانه دریافتیت رو تموم کردی و داری به  پس اندازهات دستبرد میزنی. باورش برام سخته اما هنوز بعد از سه ماه نتونستم دخل و خرجم رو کنترل کنم :|
+++ داشتم ا
یکی را برایم بیاورید تا از عشق و محبت برایم بگوید. کسی که عاشق شده و از عشق می فهمد. کسی که قلبش را به کسی که دنیایش درش خلاصه می شود باخته باشد. برایم عاشقانه بخوانید. عاشقانه بگویید. از عشق های ناکام سخن بگویید. از رنگ قرمز که حالا بیشتر از هر زمانی دیگری درون چشم هایم جان گرفته است سخن بگویید. از عشق بگویید. از رنگ هایی که جانم را درشان حل کرده ام بگویید. بگویید و من قول می دهم تنها چشمانم از اشک خیس و گوشه ای بالشتم را در درون آغوشم مچاله کنم. لط
به بهانه‌ی چالش عکس بچگی در اینستاگرام!

توی این عکس دو سال و دو ماه دارم. مکانش خونه‌ی ننه‌آقاست (مادربزرگ پدریم). این تنها عکسیه که از بچگی‌ام توی آلبوم خانوادگی پیدا کردم. از اون زمان البته خیلی تغییر کردم! الان دیگه موهام فر نیست، تپل نیستم و لب‌های سرخی ندارم. الان دیگه دو سال و دو ماه از درگذشت ننه‌آقا می‌گذره. تقویم رو نگاه می‌کنم. بیست‌ونهم ربیع‌الاول بود. شبِ ماهِ نو بود...
ما سه‌تا برادر بودیم و تقریباً هر شب دعوا داشتیم که کی پیش
"توی حموم درس میخوندم." با خنده می گوید.
"می زداااا" با هیجان دست هایش را تکان می دهد.
"آره، سیاه و کبودم میکنه خانوم." لبخند می زند.
"پلکش لای پنجره گیر کرده بود" ، " بچه‌م وسط خیابون افتاده بود. ماشینا از روش رد می شدن." با لبخند می گوید.
" اند آیو جاست کام اوت. توک ا تکسی تو دِر" نگاهش را به درخت ها دوخته.
... .
این ترم، پر درس ترین ترم زندگی‌م بود(چه به معنای مجازی کلمه و چه به معنای واقعیش :) .بیشترین تغییرات، عمیق ترین تغییرات(نسبت به قبل)، تلخ ترین تغی
نمایشنامه کودک نیمه شعبان -باران رحمت
روای وارد صحنه میشود و می گوید : به نام خداوند مهربان
بعد در حالی که کتابی در دست دارد به آن نگاهی می اندازد و می گوید :
بچه
های عزیزم امروز می خوام یک قصه براتون تعریف کنم، از شما هم میخام خوب به
این داستان گوش کنین.بهتره بریم سر قصه آی قصه قصه قصه نون و پنیر و پسته
سپس گوشه ای روی صندلی می نشیند و می گوید :یکی بود یکی نبود، توی آسمون
بزرگ، بالای سر یه دشت سرسبز سه تا ابر کنار هم زندگی می کردن.
در
اینجا سه تا
بسم الله الرحمن الرحیم
خوابم نمی برد. با اینکه خیلی خسته بودم اما خوابم نمی برد.
نمیدانم شاید تاثیر این شب بیداری های امتحانی باشد. امتحان پشت سرِ هم.
تصمیم گرفته ام در اکانتها و بسترهای نشر شخصی، چیزی ننویسم. اما اینجا که بسترِ نشر نیست! اینجا فقط برای خالی کردن است. وبلاگ بی نام و نشانی که آدرسش را فقط به آقای همسفر دادم. یعنی این روزهای 2 سال و 4 ماه و اندیِ گذشته، او را دارم و اوست که زیر و بمم را میداند. اوست که راحت برایش از خودم میگویم.
نمیدا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها